کودک اندلسی

سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع

 کودک اندلسی

قسمت اول


آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن

با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.
ز پدر انتظار داشتم مرا تشویق کند، جایزه بدهد، دست کم با کلمه ((آفرین)) از زحمت و تلاش من در درس و آشنایى با کتاب مقدس، قدردانى کند، اما متاسفانه مى دیدم به جاى خوشحالى نگران مى شد، رنگ از چهره اش مى پرید، حالت اضطراب و نگرانى به او دست مى داد، نگاه هاى خاصى به من مى انداخت که معنى آن را نمى فهمیدم، ولى کاملا برایم روشن بود که خوشحال نمى شد، حالتش که عوض مى شد، نگران و ناراحت بلند مى شد و مرا ترک مى کرد و به اتاق خود مى رفت.
خانه ما بزرگ بود. اتاق پدر در دورترین نقطه خانه قرار داشت، اتاقى بود مخصوص به خود که روزى چند بار به آنجا مى رفت و اجازه نمى داد کسى وارد شود. مادر نیز سعى مى کرد از کنجکاوى بیشتر من جلوگیرى کند.
گاهى او هم حالت هاى شبیه پدرم پیدا مى کرد.این موضوع براى من به صورت یک معما در آمده بود، بخصوص وقتى که من با پدرم از درس و آموزش هاى دینى و اوضاع مدرسه مى گفتم و انتظار داشتم او با اشتیاق و توجه، به حرف هاى من گوش دهد، با اندوه و غم به آن اتاق دور و اسرارآمیز مى رفت، در را مى بست، چندین ساعت آنجا بود. من هم سر در نمى آوردم که براى چه آنجا مى رود و چرا در را مى بندد و آنجا چه مى کند؟ از مادرم هم که مى پرسیدم، جواب روشنى به من نمى داد.
اما وقتى از آن اتاق بیرون مى آمد چشم هایش قرمز شده بود. این نشان مى داد که خیلى گریه کرده است. حالتى افسرده و پریشان داشت. سعى مى کرد که در آن حال چشم من به او نیفتد و متوجه گریه و ناراحتى او نشوم. این صحنه ها زیاد تکرار مى شد. گاهى هم پیش مى آمد که ناگهان و بى اختیار با هم روبه رو مى شدیم و نگاهمان در هم گره مى خورد. نگاهى حسرت آمیز به سر تا پاى من مى انداخت، لب هایش اندکى به حرکت مى آمد، مثل کسى که بخواهد چیزى بگوید. من با شوق تمام، آماده مى شدم که بخواهد چیزى بگوید، مرا با مادرم و نوازش هاى او تنها مى گذاشت و با حالتى بغض آلود از من دور مى شد و باز هم به طرف اتاق خود مى رفت و من مى ماندم و یک دنیا سؤ ال و ابهام که از ذهنم مى گذشت و جوابى براى آنها پیدا نمى کردم.

ادامه دارد ...


یادآوری:

داستان آموزنده و تکان دهنده ((کودک اندلسى))(1) سال ها پیش از انقلاب اسلامى، با همین نام، به اسم مستعار نویسنده آن (م.ه. ح)(2) چاپ شده بود، اما با قلمى نسبتا قدیمى که براى کتابخوان امروز، جاذبه اندکى داشت.
از آنجا که جوهره این داستان تاریخى، بسى عبرت آموز و بیدارگر است، با شرح و بسطى بیشتر و توضیح نکات م بهم و قلمى تازه که نوعى بازنویسى به شمار مى رود و برخى توضیحات جانبى به صورت ((ضمیمه)) در آخر کتاب، به جوانان و نوجوانان عزیز ایران اسلامى تقدیم مى شود.
باشد که ارزش گوهر گرانبهایى را که در اختیار دارند بشناسند و هویت خود را پاس بدارند.
قم -جواد محدثى.
1382