داستان کودک اندلسی

قسمت دوم

پدر و مادرم خیلى به من علاقه داشتند. با اینکه اکنون سال ها از آن دوران مى گذرد ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى کنم. یادم نمى رود که هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسایل مرا آماده مى کرد و با چشمانى گریان و اشگ آلود، اما با اشتیاق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسید و مى بویید. چون مى خواستم خداحافظى کنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى کشید و نمى توانست از من دل بکند و جدا شود. ولى بالاخره در میان اشک و غم و شوق و حسرت، این بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق کودکانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى کرد و چون از پیچ کوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپدید مى شدم، در را مى بست . شاید در ساعت هایى که در خانه نبودم، او هم به آن اتاق اسرارآمیز مى رفت و آنجا گریه مى کرد. من در تمام روز، حرارت اشک هاى مادرم را در صورت خود احساس مى کردم. گریه و زارى مادرم هنگام بدرقه من، بر سؤال هاى من مى افزود و معماى زندگیم پیچیده تر مى شد. در ساعت هایى که در مدرسه مشغول درس بودم، بارها فکرم به طرف خانه پر مى کشید و حالت هاى عجیب پدر و مادرم به یادم مى آمد و آن صحنه ها در نظرم مجسم مى شد. هر چه فکر مى کردم، معناى آن حرکات و رفتار را نمى فهمیدم. ولى برایم روشن بود که آنان چیزى را از من پنهان مى کنند و از آشکار شدن آن هراس و نگرانى دارند. از کسى هم نمى توانستم چیزى بپرسم، حتى از عمویم که هفته اى یک بار به خانه ما مى آمد.
من نیز به آن دو خیلى علاقه داشتم. دورى آنان براى چند ساعتى که به دبستان مى رفتم برایم سخت بود و براى بازگشت به خانه و دیدن دوباره آنان لحظه شمارى مى کردم.

با آنکه محیط مدرسه و همکلاسى ها و یاد گرفتن درس جدید برایم جاذبه داشت، کشش خاصى نسبت به محیط خانه داشتم و بودن در کنار پدر و مادر، برایم شیرین بود. هرگاه از دبستان به خانه بر مى گشتم، مادرم با آغوش باز و چهره شاداب به استقبالم مى آمد و با ذوق و شوق زیادى مرا در آغوش مى کشید، مثل اینکه سال هاست مرا ندیده است. به روشنى مى دیدم که اشک در چشمانش حلقه زده است و چون پلک ها رابر هم مى گذاشت، دو قطره اشک به صورتش مى غلتید و فورى با دستانش آن را پاک مى کرد. دوست نداشت که من چشم هایم اشک آلود او را ببینم و ناراحت شوم.
چندبار پیش آمد که مى دیدم پدر و مادرم کمى از من فاصله مى گرفتند و به نحوى که من متوجه نشوم، آهسته با زبان دیگرى که هیچ شباهتى به زبان اسپانیولى نداشت با هم حرف مى زدند و من هیچى از حرفهایشان نمى فهمیدم، با کنجکاوى به طرفشان مى رفتم، وقتى کمى به آنان نزدیک مى شدم، فورى حرف خود را قطع مى کردند و با زبان اسپانیولى مشغول صحبت هاى معمولى مى شدند.
این صحنه دیگر برایم هیچ قابل قبول و تحمل نبود. به خودم حق مى دادم که از رفتار آنان در دلم رنجیده شوم. اگر هر کس دیگرى هم به جاى من بود ناراحت مى شد و فکر و ذهنش به هزار جا مى رفت.

پیش خودم مى گفتم: چرا آنان حرف هایشان را از من مخفى مى کنند؟ چرابه زبان دیگرى حرف مى زنند؟ چه رازى را از من پنهان مى کنند؟ این سؤال هاى بى جواب، مرا بشدت آزار مى داد و دلم را پر از غصه مى کرد و بر تعجبم مى افزود.
گاهى به خاطر همین حرف ها و رفتارهاى مرموز، افسرده و از دستشان ناراحت مى شدم و با خودم فکر مى کردم نکند من فرزنده واقعى آنها نیستم؟ نکند وقتى من خیلى کوچک بوده ام، به عنوان یک بچه سر راهى مرا از کوچه و بازار پیدا کرده و به خانه آورده اند و تا این لحظه مرا بزرگ کرده اند؟ اگر این طور بوده، پس پدر مادر اصلى من کدامند؟ آنان کجا هستند و چگونه مى توانم پیدایشان کنم؟
این افکار و خیالات، سبب مى شد که بغض راه گلویم را بگیرد. به گوشه اى پناه مى بردم و دور از چشم آنان مى نشستم و تا دلم مى خواست گریه مى کردم و آرام مى شدم. کمى مى گذشت، باز هم به یاد مشاهدات روزانه و حرکات غیر عادى آنان مى افتادم و از ناگشوده ماندن این معما دلگیر مى شدم، دلم به درد مى آمد، دوباره بى اختیار بغضم مى ترکید و اشکم جارى مى گشت. سعى مى کردم صداى گریه ام آن قدر بلند نباشد که بشنوند و به سراغم بیایند. ولى قدرى گریه مى کردم تا سبک و آرام شوم. اشک را تنها وسیله خاموش ساختن آن شعله درونى و درمان موقت دردهاى درمان ناپذیر خود مى دانستم. هفته ها گذشت و گریه و اندوه، حسابى مرا از کار انداخت، لاغر و پریده رنگ شدم.

اشتهایم کم شد. دوست داشتم از همه فاصله بگیرم و به دامن تنهایى پناه ببرم. هر کس مرا مى دید، با اولین نگاه متوجه مى شد که حال من طبیعى نیست. غیر از ضعف جسمى، درس هایم نیز ضعیف شد. روحیه انزواطلبى و گوشه گیرى سبب شده بود هیچ علاقه و اشتیاقى براى بازى و تفریح با دوستان و هم سن و سالان خودم نداشته باشم. حوصله صحبت و بازدید و معاشرت با دوستان دبستانى را هم کم کم از دست مى دادم و از اجتماعات آنان فاصله مى گرفتم. در خیالات خود غوطه ور بودم. حالتى شبیه بهت و حیرت و افسردگى به من دست داده بود. گاهى بیرون از خانه مى نشستم و رهگذران را تماشا مى کردم و چنان از خودم بى خود و غافل مى شدم و چنان مبهوت مى ماندم که مى دیدم هنگام عبادت است و کشیش، دامن پیراهن مرا گرفته و مى کشد و براى رفتن به کلیسا دعوتم مى کند. تازه به خودم مى آمدم و از او عذر خواهى مى کردم و همراهش مى رفتم. من که تنها فرزنده خانواده بودم، افسردگى و پریشانى و لاغر شدنم پدر و مادرم را هم غصه دار ساخته بود، اما از بیان آن رازى که بین خودشان بود، هنوز هم پرهیز مى کردند. آنان هم از این وضع، افسرده بودند، اما حالت نگرانى و ناراحتى آنان از نوع دیگر و بخاطر مشکل دیگرى بود.

ادامه دارد...