کودک اندلسی

قسمت هفتم

دلم مى خواست پدرم لحظاتى سکوت کند، تا من آنچه را مى شنیدم عمیق تر درک کنم

در صداقت او هیچ تردیدى نداشتم ،اما هضم کردن آن همه ستم و جفا که درباره نیاکان مسلمان ما شده بود، برایم دشوار بود. چه مى شد که خیلى زودتر پدرم این حرف ها را به من مىگفت؟ به نظرم آمد که تا آن موقع خیلى بى خبر و غافل و ساده لوحانه زندگى کردام. چشمم به حقایق تازه اى گشوده مى شد. کم کم داشتم به رازهاى نهفته در حرکات و حالات پدرم پى مى بردم و عمق رنج و اندوهش را در مى یافتم، پرسیدم: چه چیزى سبب شد که مسیحیان بر این کشور مسلط شوند؟ مگر جنگ و تهاجمى پیش آمد؟
علت دشمنى آنان چه بود؟

پدرم آهى کشید و گفت: در طول هشتصد سال حکومت مسلمانان در این قسمت از اروپا و در دوره هاى مختلف، دولت ها و سلسه هاى گوناگون بر این کشور فرمانروایى کردند و براى سرزمین ما افتخارات ماندگارى آفریدند، اما آخرین پادشاه بى تجربه و بى خرد ما ((ابو عبدالله ))، سادگى کرد و به وعده ها و پیمان هاى دروغین اسپانیولى ها دل خوش کرده، فریب خورد و خیانت کرد. از آن پس، ورق برگشت و اوضاع، رفته رفته به زیان مسلمانان شد. این را هم بگویم که از سال ها قبل، هجوم و غارت مسیحیان بر کشور مسلمانان انجام مى گرفت، شهرهایى مثل غرناطه، اشبیلیه، قرطبه بارها به دست دشمنان افتاد و در آنها غارت و کشتار شد. حاکمان اسلامى نیز اغلب در برابر یورش ها ایستادگى و جهاد مى کردند و با پشتوانه مردمى و جانفشانى مسلمانان دلیر، توطه ها را ناکام مى گذاشتند، ولى عاقبت شکست خورند.
((فردیناند))، پادشاه مسیحى اراگون از جمله کسانى بود که در این هجوم ها سهم زیادى داشت. با آنکه با مردم مناطق مسلمان عهد و پیمان بسته بود، اما به پیمان خویش وفا نکرد و به غرناطه حمله نمود و اطراف آن را طعمه آتش و تیغ ساخت. این اولین بارى نبود که دشمنان اسلام، پیمان شکنى مى کردند. پرونده عهد شکنى آنان سابقه دارد.
بارى... داستانش مفصل است، اما همین قدر بدان که پیمانى که با سقوط و تسلیم غرناطه، میان مسلمانان و پادشاه مسیحى بسته شد، دیرى نپایید. این پیمان را در واقع مى توان ((سند پایان یافتن حکومت اسلامى اروپا)) دانست. ابوعبدالله که غرناطه را تسلیم مسیحیان کرده بود به آفریقا تبعید شد. مى گویند وقتى با چشم گریان خاک اندلس را ترک مى کرد، مادرش به او گفت: ((حالا که براى حفظ کشور و حکومت، مردانه نجنگیدى، پس مثل زنان گریه کن !))
وى چندى بعد ذلیلانه در کشور مغرب درگذشت. مسیحیان به هیچ یک از وعده هاى بسیارى که در آن عهدنامه بود عمل نکردند، فردیناند بر اندلس ‍ مسلط شد. پس از او نیز حاکمان دیگر مسیحى، مسلمانان را شکنجه هاى بسیار کردند. مقاومت هاى مردم هم به جایى نرسید. حاکمان مسیحى، مسلمانان را مجبور کردند که باید از دینشان دست بردارند و مسیحى شوند. که باید از دینشان دست بردارند و مسیحى شوند. عده بسیارى آواره شدند و سرزمین خود را ترک کرده به جاهاى دیگر مهاجرت کردند. آنان هم که مانده بودند، در شرایطى دشوار به سر مى بردند.

مسیحیان هزاران نفر را به بهانه اینکه منافقانه اظهار مسیحیت مى کنند به ((محکمه تفتیش عقاید)) کشاندند. حدود سه هزار نفر به حکم این دادگاه ها سوزانده شدند. چند برابر آنان هم به مجازات هاى دیگرى گرفتار شدند. کتابخانه هاى مسلمانان به آتش ‍ کشیده شد. این، یعنى یک فاجعه فرهنگى ! دوران سختى بود پسرم. ما را مجبور کردند که دست از اسلام و زبان اصلى خود برداریم، هم مسیحى شویم و هم به زبان اسپانیولى سخن بگوییم و الا کشته مى شویم. امتحان سختى بود. البته ما مسیحى نشدیم، ولى چاره اى نداشتیم جز اینکه مسلمانى و اعتقادات خودمان را پنهان کنیم. این، راز پوشیده نگاه داشتن مذهب خودمان است. زندگى بر ما که روزى شاهد عزت و شکوه اسلام و مسلمانان بودیم، حالا خیلى سخت و تلخ مى گذرد. ما نگران فرزندان خود و سرنوشت آنانیم. مى سوزیم و چاره اى جز سوختن و ساختن نداریم. اینک چهل سال از آغاز این دوران شوم مى گذرد پرسیدم: چرا مسلمانان در مقابل لشکرکشى ها و هجوم بیگانگان ایستادگى نکردند و به راحتى کشور خود را به دشمن تسلیم کردند؟
پدرم آه سردى کشید، گویا نمک به زخمش پاشیده باشند، اندوهناک و با حسرت گفت: با کدام انگیزه و ایمان؟ اول جوانان ما را خلع سلاح کردند، و بعد دست به حمله زدند، نه اینکه ما را سلاحى در اختیار نداشتیم، نه بلکه روح غیرت و شهامت و حماسه را در ما کشتند و براى آنکه عقاید مذهبى جوانان مسلمان را سست کنند، به ترویج بى بند و بارى و فساد پرداختند. خیلى کارها کردند، خیلى کارها! باغ هایى زیبا به اسم تفریحگاه درست کردند، تا دختران و پسران جوان در آنها به چشم چرانى و گردش و تفریح با یکدیگر بپردازند و اسم این را گذاشتن آزادى.
مشروبات الکلى و اعتیاد را میان جوانان رواج دادند و حتى رایگان در اختیار آنان گذاشتند. این یک نقشه حساب شده و با برنامه بود و خوب هم موفق شدند. عیاشى و مشروبخوارى حتى در میان زمانداران البته به صورت پنهانى نفوذ کرد. میگسارى و بى بند و بارى نشانه روشنفکرى و تجدد به شمار مى رفت. هر که مى خواست پاى بند ارزش هاى دینى بماند، او را به نام عقب مانده و امل، منزوى و طرد مى کردند. بى حجابى، خوشگذرانى، شهوترانى و مفاسد اخلاقى میان مردم به خصوص جوانان رواج یافت. آهسته آهسته جوانان در تجملات و عیش و نوش و لذت ها غرق شدند و روح ایمان و سلحشورى و مبارزه با دشمن و جانفشانى در راه خدا و براى دفاع از میهن از میان رفت. مردم هم کم کم بى تفاوت شدند. از آنگونه جوانان که در فساد و گناه غرق شده بودند، انتظار مقاوت در برابر مهاجمان بیهوده بود، چون با سست شدن عقیده ها و ایمان ها، سلاحى براى مقاومت نداشتند. این همان خلع سلاحى است که گفتم.
حکام مسیحى هم آمدند و شهرها را یکى پس از دیگرى تصرف کردند و به نوامیس مسلمانان تجاوز نمودند و خون ها ریختند و کسى نبود که مردانه در مقابلشان بایستد. آن همه مجد و عظمت و افتخار از دست رفت. حتى نام شهرها هم عوض شد. حالا دوران انحطاط اخلاقى و فرهنگى را مى گذرانیم. ولى ناامید هم نشده ایم. شاید آنچه پیش آمد، درس عبرتى باشد تا مسلمانان بیدار شوند و از گوهر ایمان و اعتقادات و استقلال و هویت خود پاسدارى کنند. شاید روزى در سایه آگاهى و صبر و جهاد، عزت گذشته برگردد و دوباره طعم آزادى و استقلال را بچشیم. ما به آینده امیدواریم فرزندم،ولى دشمنان ما مى کشند وانمود کنند که کار از کار گذشته و نمى توان کارى کرد.
حال، پسر عزیزم، این اسرارى را که گفتم باید در دل خودت نگه دارى و به کسى ابراز نکنى. باید بدانى که زندگى پدرت از این پس، بسته به راز دارى توست. البته من از مرگ نمى ترسم. شهادت در راه عقیده الهى، هم افتخار و مایه سربلندى است، هم انسان به دیدار خدا و پیامبر او مى رسد و به بهشت مى رود. ولى من دوست دارم و آرزومندم که زنده بمانم و دین و زبان اصلى خودمان را به تو بیاموزم و تو را از این فرهنگ تحمیلى و مسیحیت اجبارى و از این محیط تاریک و خفقان بار نجات بدهم، براى این کار، فرصتى لازم است و امیدوارم با حفظ این اسرار، این فرصت را به من بدهى. من به آینده تو امید بسته ام، تو و امثال تو اگر بیدار شوید و این بیدارى فراگیر شود، نمى توانند یک ((نسل بیدار)) را تباه یا نابود کنند.
همه تلاش آنان در این راه است که هویت و فکر و فرهنگ شماها را عوض ‍ کنند و از شما جوانانى قالب ریزى شده در اندازه و شکلى که خودشان مى خواهند بسازند. وقتى فرهنگ شما را عوض کردند، خود به خود همان کارى را هواهید کرد که آنان مى خواهند. آنها در مسیر زندگى شما ریلى را مى کشند و شما روى این ریل، به همانجا مى رسید که آنان مى خواهند، اما آنچه این نقشه را به هم مى زند، آگاهى و بیدارى شماهاست.
عزیزم، دیگر کارى به تو ندارم، حالا برخیز و به جاى خودت برو و استراحت کن، هر چند بعید مى دانم به این راحتى خواب به چشمانت راه یابد....