کودک اندلسی

قسمت آخر

 نگران پدرم بودم. اوضاع و شرایط اندلس و غرناطه نسبت به مسلمانان روز به روز بدتر و دشوارتر مى شد

دستگاه ادم کشى اندلس که به دیوان تفتیش معروف بود، روز به روز بر شدتعمل و بى رحمى خود مى افزود. هزاران نفر، این سرزمین را داوطلبانه یا به اجبار ترک کرده و براى حفظ دین خود، دست به هجرت زده بودند.

شمارى بینوا و بى پناه هم که از عرب هاى مسلمان مانده بودند، در فشار بودند و امکان کوچ نداشتند. روزى نمى گذشت مگر آنکه عده اى به دارآویخته مى شدند، یا زنده طعمه آتش مى گشتند، یا در چنگ بازرسان و عمال تفتیش، به بدترین صورت شکنجه مى شدند، شکنجه هایى سخت،مثل کندن ناخن ها، بریدن انگشت ها، گداختن بدن ها با آتش، حبس هاى انفرادى و تشنه و گرسنه نگه داشتن براى مدتى طولانى.
بعضى را هم وادار مى کردند آن قدر آب بخورند که دیگر نفسشان بند بیاید. جنایت هایى وحشیانه و جانگداز که هرگز فراموش نخواهد شد. مسلمان ها به خاطر حفظ دینشان و پایدارى بر سر عقیده، همه اینها را تحمل مى کردند.
روزى پدرم با لحنى رقت بار و تاءسف انگیز به من خطاب کرد:
نور چشم عزیزم، احساس مى کنم که مرگ من نزدیک شده است و بزودى گرفتار این دژخیمان خواهم شد و مرا هم مثل هزاران مسلمان دیگر به شهادت خواهند رساند. باکى هم نیست، بالاخره شهادت، بهترین فرجامى است که براى یک یکتاپرست مسلمان و مقاوم در پیش است، پاداش آن هم بهشت برین و حیات ابدى است.
من در زندگى، تنها یک آرزو داشتم و آن این بود که مى خواستم تو را هر چه زودتر از گمراهى و شرک مسیحى نجات دهم. این بارى سنگین بر دوش من بود. آرزویم این بود که دین راستین اسلام عزیز را مثل امانتى بزرگ و ارزشمند که نزد من است، به تو بسپارم و آسوده شوم. الحمدلله موفق شدم. تو اکنون اسلام را مى شناسى و مسلمانى شده اى که با احکام خداى یگانه و قرآن آشنایى، و جوانى پاک و با ایمانى. توصیه حتمى من این است که اگر گرفتار اینان شدم و حادثه اى برایم پیش آمد، تو باید از دستورها و سخنان عموى خودت اطاعت کنى و پس از من هر چه او گفت و دستور داد، کاملا گوش بدهى.
گفتم: مگر عمویم هم خبر دارد که....
گفت: آرى، اما او هم در شرایط سختى است. مى توانى او را به جاى پدر خود حساب کنى و به او اطمینان داسته باشى.
چند روز گذشت، اما همراه با دلهره و وحشت و نگرانى. اندوهى عجیب دلم را مى فشرد. از حرف هاى پدر، بوى جدایى مى آمد و من چاره اى جز صبر و تحمل حوادثى را که در پیش بود نداشتم و دل به خدا سپرده بودم.
یکى از شب هاى تاریک که در گوشه اى از شهر، تنها نشسته بودم و به ستاره هاى آسمان نگاه مى کردم و غرق در دنیاى خیالات و افکار خودم بودم ، صداى پایى مرا به خود آورد. عمویم بود که ناگهان و وحشت زده از راه رسید. معلوم بود که خیلى گشته تا مرا پیدا کرده است. با عجله از من خواست که هر چه زودتر همراه او بروم. من هم بدون کمترین چون و چرا و تردیدى به توصیه پدرم از او اطاعت کردم و با او رفتم. در راه چیزى نگفت.
خواستم سرى به خانه بزنم، اما نگذاشت. به اتاقش که رسیدیم، دیدم نقشه کشیده که مرا به نحوى از اندلس فرارى دهد و به کشور مغرب بفرستد. آنجا شهر و دیار مسلمانان بود و امنیت داشت، مى خواست مرا از چنگ اسپانیولى هاى آدم کش و بى رحم نجات دهد.

من پرسیدم: پدر و مادرم چه مى شوند؟ من چگونه دورى و جدایى آنان را تحمل کنم؟ اصلابا پدرم در این مورد صحبت کرده اى؟
ناراحت شد و با قیافه اى درهم، دست مرا گرفت و با تندى گفت: مگر پدرت نگفته است که به حرف هاى من گوش کنى؟! من به فکر نجات جان تو هستم، تو در شرایط مخاطره آمیزى قرار گرفته اى. نباید وقت را هدر دهیم. کمترین غفلت ممکن است براى ما خیلى گران تمام شود.

من دیگر چیزى نگفتم و ساکت شدم. راه فرارى را که او پیش پایم گذاشته بود و دل کندن از خانه و زندگى، برایم سخت بود، اما چاره اى هم نبود، من با نهایت تلخى و سختى همراه او شدم و شبانه از خانه او دور شدیم و به طرف بیرون شهر حرکت کردیم. هوا کاملا تاریک بود و حالا دیگر از شهر غرناطه دور شده بودیم. عمویم روى به من کرد و گفت: مى خواهم چیزى به تو بگویم و خبرى بدهم. امیدوارم که تحمل شنیدنش را داشته باشى.
دلم لرزید. بى صبرانه و نگران، پرسیدم، چه خبرى؟ حادثه اى پیش آمده است؟

گفت: زیباترین سرنوشت، یعنى شهادت، نصیب پدر و مادر مسلمان تو هم شد. آنان گرفتار بازرسان دیوان تفتیش شدند و به دست آن دژخیمان به شهادت رسیدند. اگر مى ماندى بدون تردید سراغ تو هم مى آمدند. دنبال تو بودند تا تو را هم دستگیر کنند. آنان مى دانند که ایمان و اعتقاد پدران، در فکر و زندگى پسرانى مثل تو ادامه مى یابد.

این خبر، مثل کوهى سنگین بر سرم آوار شد. یک لحظه ایستادم. ناى راه رفتن نداشتم. یعنى من براى همیشه پدر و مادر خود را از دست دادم؟ دیگر سایه آن دو عزیز بر سرم نیست؟ زانوهایم سست شد و همان جا روى زمین نشستم، اما نهیب عمویم مرا به ادامه حرکت وادار کرد. هر چه بود، دیگر به شهر خودم نمى توانستم برگردم. پشت سرم خطر بود و پیش رویم آینده اى پرابهام. به هر حال، به صورت ناشناس و از بیراهه ها رفتیم تا به لب دریا رسیدیم. عمویم زمینه سفر دریایى مرا فراهم کرد. با کشتى به سمت جنوب به راه افتادیم. راهى را که روزى سپاه اسلام به فرماندهى ((طارق بن زیاد)) طى کرده و به این سرزمین آمدند، بر مى گشتیم. پس از چند روز، در نزدیک ترین کشور اسلامى شمال آفریقا، یعنى در مغرب (مراکش)بودم. من بودم و یک دنیا خاطرات از سرزمین خودم اندلس عزیز و یک دنیا حسرت از اینکه دیگر هرگز آنجا را نخواهم دید.

َََنام آن کودک اندلسى که از غرناطه [که امروز در نقشه هاى جغرافیایى ((گرانادا)) نامیده مى شود]به کشور مغرب رفت، ((محمدبن رفیع اندلسى)) بود. پس از هجرت از اندلس، در کشور مغرب به تحصیل علم پرداخت و در رشته هاى گوناگون دانش، با نبوغ و استعدادى که داشت ، پیشرفت هاى خوبى به دست آورد و توانست با تاءلیف کتاب هاى گوناگون، نام خود را جاویدان سازد و آیین خود را با فرهنگ اسلام، گسترش دهد.

پایان