ارامش

توی مطب پزشک نشسته بودم ومنتظرنوبت برای مادرم..آقایی کنارم بود به من گفت:"چه پولی درمیارن این دکترا،فکرکن روزی پنجاه نفر رو که ویزیت کنه میشه..."

مشغول محاسبه ی درآمد تقریبی پزشک بود که پیرمردی از روبرو گفت:"چرا به این فکر نمی کنین که امشب پنجاه نفرراحتتر می خوابن،پنجاه خانواده خیالشون آسوده تره..."
حالم بااین حرف پیرمرد جان گرفت،انگار یک دسته قوی سفید توی ذهنم به پرواز درآمدند. پیرمرد همچنان حرف میزد  وعشق می پراکند:"هراتومبیل گرون قیمتی که ازکنارتون رد شد نگید دزده،کلاهبرداره،الهی کوفتش بشه ازکجا آورده که ما نمیتونیم... بگید الحمدلله که یک نفر از هموطنام ثروتمنده،فقیرنیست،سرچهارراه گدایی نمیکنه،نوش جونش"
حال خیلیها شاید عوض شدبااین حرف ونگاه قشنگ پیرمرد. اینجا برای همه تعریف میکنم که حال همه خوب شود ان شاءالله.
خدا نگاه را دوست دارد.
وحال خوب مارا...
 باورکنیم.