یک بعدازظهر تابستان باشد...
باغچه را آب دهیم..
فرشی بیاندازیم روی ایوان...
بوی خاک و آب و گل و برگ انگور!!!
ماهی ها را نظاره کنیم در حوض میان حیاط که دنبال هم میدوند و فریاد شادیشان در کل حیاط میپیچد!!!
صدای خنده همسایه ها را بشنویم و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند...پدر بیاید و طالبی های خنک را یک به یک قاچ کند...
و ما بدون تمام ژست های روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم و از عطر خوشش لذت ببریم.
دلم آن روزهایی را میخواهد که وقتی کنار هم می نشستیم هیچ کداممان در بند گوشی های همراهمان نبودیم...
صحبت از تکنولوژی های به روز و عکس های فیس بوکی دوستان نبود!!!
آن روزهایی که تلفن هایمان بیشتر زنگ میخورد و بدون آنکه شماره ای بیافتد از صدای دوستانمان به وجد می آمدیم و هیچ وقت از ذهنمان خطور نمیکردکه "حوصله اش را ندارم" ...
آن روزهایی که آیفون تصویری نبود برای باز کردن در باید از حیاط میگذشتی چه ذل تابستان چه در یخبندان زمستان!!!
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا حیف!!!
همه شان گذشتند از آن خانه چیزی نمانده... ‌

 کربلایی