های آدم بزرگا...

آهای آدم بزرگا این ماجرا رو دیدین؟

آهای آهای بچه ها این قصه رو شنیدین؟

قصه ی ازدواج جوونمرد پهلوون

قصه ی ازدواج دخت شاه پریون

یه روزی روزگاری یه پهلوون عاشق

رفت به خواستگاری دخت ماه و شقایق

پدر می گفت پهلوون تو ای روز بهاری

قول میدی که تو هرگز اونو تنها نذاری؟

پهلوونه مکثی کرد چشماشو به زمین دوخت

انگار جوابی نداشت انگار دلش خیلی سوخت

پدر قهقهه ای زد چشم پدر درخشید

انگاری با این سوال خیلی چیزا رو فهمید

گفت که منتت رو به جون و دل خریدم

آهای آهای عزیزم چایی بیار دخترم

از توی آشپزخونه یکدفعه و خیلی زود

دختره با خجالت که شادی هم درش بود

قدم گذاشت به روی دیده های پهلوون

چایی گرفت جلوی جوونمرد قصه مون

وقتی سینی رو گرفت جلوی اون جوونمرد

پهلوون قصه مون با اون نگاش سوال کرد

«اگه اینو بفهمی اگه اینو بدونی

تو این دنیای خاکی من میرم تو می مونی

من میرم و تو دندون روی جیگر میذاری

بعد من این تویی که پرچم و بر میداری

و اونایی که امروز میخندن و زبونن

فردا که من نبودم قلب تو می سوزونن

برای بچه ی ما مادری و هم پدر

حالا جوابت چیه چیه جواب آخر؟

برای عشق پاکت یه پهلوون قابله؟»

دختره با نگاهش انگار جواب داد « بله»

بابای من سوال کرد مادر من جواب داد

چشم نرگس هر دو ابری شد و گلاب داد

پهلوون بانگاش گفت « دلم می خواد بدونی

تو گود این زمونه تو خیلی پهلوونی»

عقد این دو تا عاشق چقدر قشنگ و زیباست

اسم بابام اباالفظل اسم مامان فریباست

دو روز بعد عروسیش از باباجون جدا شد

بابای تازه داماد راهی جبه ها شد

می گن بابام دوید و زد از تو خونه بیرون

مادر نو عروسم دوید به دنبال اون

بابای تازه داماد دویدش و دویدش

مادر نو عروسم دیگه اونو ندیدش

آی دونه دونه دونه نون و پنیر و پونه

یه پهلوون تو جبهه فرشته ای تو خونه

پهلوونه تو جبهه تفنگ گرفت به دستش

فرشته توی خونه به پای اون نشستش


پهلوونه تو جبهه حماسه ها آفرید

فرشته توی خونه خواب تشنگی رو دید

خواب دیدش توی باغه نشسته روی تخته

پرنده ای تو قفس به شاخه ی درخته

خواب می دیدش پرنده نفس نفس میزنه

آب دونه داره اما تن به قفس میزنه

مامان جونم توی خواب سوی قفس دویدش

بابام میون دشمن نعره ز دل کشیدش

انگار یه دستی از غیب در قفس رو وا کرد

دشمن سر بابا رو از بدنش جدا کرد

یکدفعه اون پرنده از تو قفس پریدش

رفت و رسید به خورشید مامان دیگه ندیدش


بابای بی سر من می خورد هی پیچ و تاب
همین جا بود که مادر یهو پریدش از خواب

مامان پریدش از خواب با یک دل پر از درد
بابا جونو صدا زد گریه کرد و گریه کرد

با گریه گفت:« پهلوون پهلوون آهای آهای
همون وقتی که رفتی فهمیدم که نمی آی

فهمیدم که نمی آی آهای آهای شنفتی؟
خواستگاریم یادته با اون نگات چی گفتی؟

وقتی بابام بهت گفت تو اون روز بهاری
قول بدی که تو هرگز من و تنها نذاری

سکوتتو یادته؟یادته مکثی کردی؟
اونجا بودش که گفتم میشه که بر نگردی

فهمیدم که پهلوون مرد جهاد و جنگه
راضیم اما دلم بی قراره و تنگه»

سلام بدیم به اون دل که تنگ و بی قراره
صبری کنید جوونا قصه ادامه داره

آی دونه دونه دونه نون و پنیر و پونه
پهلوونه قصه رو آوردنش به خونه

مامان نشست کنارش باباجون و نگاش کرد
با اون نگاه نازش بابا جون و صداش کرد

با اون نگاش می پرسید بالاخره اومدی؟
با اون نگاش می گفت : « چقدر خوشگل شدی؟

چقدر خوشگل شدی اومدی خواستگاری؟
دیگه باید قول بدی من و تنها نذاری»

با چشماش اینجوری گفت:« پهلوون آهای آهای
چیزی بگو جوونمرد مگه منو نمی خوای؟»

با دیده بوسه میزد به پیکر پهلوون
چشاش به کاغذی خورد توی جیب پهلوون

یه کاغذ سوخته رو دیدش تو جیب بابا
با این جمله ی زیبا دوست دارم فریبا

فرشته ی عزیزم همسر بی قرارم
حالا بهت قول میدم تو رو تنها نذارم

این بار مامان سوال کرد بابای من جواب داد
آهای آهای جوونا بوی گلاب نمیاد؟

فکر نکنین جوونا که این آخر کاره
تا این بوی گلاب هست قصه ادامه داره

بیاین با هم ببینیم تو گود این زمونه
کیه که پهلوونه؟کیه که پهلوونه؟!

بعدش بگیم پهلوون خیلی خیلی نوکریم
می پرسین برای چی؟ برای این ...... بگذریم!!!