بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۲۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

راهی برای حل مسأله...

میگویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه برعکس فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود.

حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی داره.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

متفاوت شو!

تو همان چیزی را جذب می‌کنی که هستی!

می‌خواهی چیز متفاوتی جذب زندگی تو شود؟

راه حل ساده است؛ متفاوت شو!
نمی‌شود اخلاقت، رفتارت، کلامت، نشست و برخاست‌هایت یک چیز باشد و رویاها و آرزوهایت چیز دیگر.

تو باید با آرزوهایت در یک طیف قرار بگیری.
کلامت، رفتارت و ... همگی باید بوی رویاهایت را بدهد.
باید هزاران بار در روز از همان کلمات رویاهایت در گفتگوهای روزمره استفاده کنی..

متفاوت شو!
تو قادر به بدست آوردن هر آنچه که می‌خواهی هستی! متفاوت شو و نتیجه‌ای متفاوت بگیر!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنده خدا

من همینم که هستم !

خطرناک ترین جمله

   من همینم که هستم !

گفته می شود خطرناک ترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس کنیم.
اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم
انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند.
 اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند. دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند: «در تخصص من نیست» و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنده خدا

درخت گلابی

درخت گلابی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

عطر سیب تازه ای اینجا پیچیده آخدا

هیچ کسی بار بَدم رو نخریده آخدا
تو فقط مشتریشی ، اونم ندیده آخدا

می دونم دلت نمیاد دوباره ضرر بدم
یه جا ، با هم می خری؛ کال و رسیده آخدا

تویِ زندگیم نشد به در بسته بخورم
اسم پاکت واسه قفل غم، کلیده آخدا

می خوام امشب مثِ اون چوپونه دردِدل کنم
اون که از آدم خوبا طعنه شنیده آخدا

می زنی بیا بزن؛صاحب بنده تی ولی
چی گیرت میاد از این رنگ پریده آخدا !؟

مُشتی پوست واستخوون دیگه جهنم نداره
درخور قهر تو نیستش این تکیده آخدا

کی می خوای اسم منُ از تو بَدا خط بزنی ؟
نوبتم کی میشه؟وقتش نرسیده آخدا !؟

روتُ برنگردون ازمن،نگو منت نکشم
دل شکستن ازشما خیلی بعیده آخدا

کاری کن تا که سری تویِ سرا در بیارم
قسمت میدم به اون سر بریده آخدا

نکنه داری درِ بهشتُ روم وا می کنی!؟
عطر سیب تازه ای اینجا پیچیده آخدا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

نادانی بین دو دانا

به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟
گفت : نه
گفتند : چرا؟
گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم
شاکی ومتهم هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

تمرین خوب بودن

گاهی اوقات حواسمان نیست چه راحت با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم میریزیم
چند نفر را به جان هم می اندازیم و باعث ایجاد کدورت میشویم
چه سرخوردگی یا دلخوریهایی به جای میگذاریم .
چقدر زخم میزنیم !!
حواسمان نیست که ما میگوییم و رد میشویم
میگذاریم به پای رک بودنمان
اما یکی ممکن است گیر کند !
بین کلمه های ما
بین قضاوتهای ما
بین برداشتهای ما
دلی که میشکنیم ارزان نیست
پس بیایید با احتیاط حرف بزنیم
با احتیاط برخورد کنیم
بیایید تمرین خوب بودن بکنیم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

چترِ پروردگار، بزرگترین چترِ دنیاست



بزرگی گفت : وابسته به خدا شوید .
پرسیدم : چه جوری ؟
گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشی ؟
گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف می زنم
زیاد میرم و میام .
گفت : آفرین .
زیاد با خدا حرف بزن
زیاد با خدا رفت و آمد کن …!
بزرگی میگفت:
وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند…
وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند…
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند…
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند…
همیشه با خدا بمان.
 چترِ پروردگار، بزرگترین چترِ دنیاست

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

نصیحت کن اما رسوا نکن!

هر گاه عیبی در من دیدی،به خودم خبر بده نه کسی دیگری
چون تغییر آن دست من است!

 کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت و تخریب است و مرا در تاریکی نگه میدارد


چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهیم؟
 
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد :
"اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو و گرنه با خود ما بگو"

بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!


نصیحت کن اما رسوا نکن!


سرزنش کن اما جریحه دار نکن!


بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنده خدا

راز موفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا