سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع
کودک اندلسی
قسمت اول
آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن
با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.