بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک اندلسی» ثبت شده است

کودک اندلسی...قسمت آخر

کودک اندلسی

قسمت آخر

 نگران پدرم بودم. اوضاع و شرایط اندلس و غرناطه نسبت به مسلمانان روز به روز بدتر و دشوارتر مى شد

دستگاه ادم کشى اندلس که به دیوان تفتیش معروف بود، روز به روز بر شدتعمل و بى رحمى خود مى افزود. هزاران نفر، این سرزمین را داوطلبانه یا به اجبار ترک کرده و براى حفظ دین خود، دست به هجرت زده بودند.

شمارى بینوا و بى پناه هم که از عرب هاى مسلمان مانده بودند، در فشار بودند و امکان کوچ نداشتند. روزى نمى گذشت مگر آنکه عده اى به دارآویخته مى شدند، یا زنده طعمه آتش مى گشتند، یا در چنگ بازرسان و عمال تفتیش، به بدترین صورت شکنجه مى شدند، شکنجه هایى سخت،مثل کندن ناخن ها، بریدن انگشت ها، گداختن بدن ها با آتش، حبس هاى انفرادى و تشنه و گرسنه نگه داشتن براى مدتى طولانى.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت هشتم

کودک اندلسی

قسمت هشتم

آن شب براى من تولد دوباره اى بود. از فرداى آن شب، نگاهم به همه چیز عوض شد

ساختمان ها و در و دیوار شهر با من حرف مى زدند. هر وقت نگاهم به مسجد با شکوه ((الحمراء)) مى افتاد، یا گلدسته هاى بلند و بى مانند غرناطه را مى دیدم، احساسات درون ىسر تا پایم را فرا مى گرفت و اضطراب و هیجان عجیبى مى یافتم و با شوق فراوان، اما آمیخته به اندوهى عمیق تاریخ گذشته مى برد. هر چه مى گذشت، آگاه تر مى شدم و در هر فرصتى از پدرم درباره گذشته خودمان و تمدن اسلامى مى پرسیدم. حرف هاى پدر، درون مرامشتعل ساخته بود. گاهى بى اختیار، دور مسجد با عظمت الحمراء مى چرخیدم و آن را مخاطب قرار مى دادم و با بغضى که در گلو داشتم و با آهنگى سوزان مى گفتم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت هفتم

کودک اندلسی

قسمت هفتم

دلم مى خواست پدرم لحظاتى سکوت کند، تا من آنچه را مى شنیدم عمیق تر درک کنم

در صداقت او هیچ تردیدى نداشتم ،اما هضم کردن آن همه ستم و جفا که درباره نیاکان مسلمان ما شده بود، برایم دشوار بود. چه مى شد که خیلى زودتر پدرم این حرف ها را به من مىگفت؟ به نظرم آمد که تا آن موقع خیلى بى خبر و غافل و ساده لوحانه زندگى کردام. چشمم به حقایق تازه اى گشوده مى شد. کم کم داشتم به رازهاى نهفته در حرکات و حالات پدرم پى مى بردم و عمق رنج و اندوهش را در مى یافتم، پرسیدم: چه چیزى سبب شد که مسیحیان بر این کشور مسلط شوند؟ مگر جنگ و تهاجمى پیش آمد؟
علت دشمنى آنان چه بود؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی... قسمت ششم

کودک اندلسی

قسمت ششم

مثل کسى که به یک ((گزارش ویژه)) گوش مى دهد و ناگفته هایى از یک حادثه را مى شنود

در حالتى بین تعجب وناباورى بودم. حرف هاى پدرم برایم خوب مفهوم نبود.

از این سخنان، حیرت زده بودم. پدرم که دوست داشت هرچه واضح تر، اوراق این کتاب غبار گرفته را برایم ورق بزند و تصاویر این گزارش محرمانه را برایم شرح دهد، ادامه داد: اسلام ،کامل ترین ادیان و آخرین دین الهى است که به وسیله حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) براى هدایت بشر به سعادت ابدى آمده است.
حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) عرب زبان بود و در مکه به پیامبرى مبعوث شد، اما دعوتش جهانى و دینش همیشگى بود و همه انسانهارا از هر رنگ و نژاد و قومیت مخاطب قرار داده بود و روى خطابش با فطرت انسانها بود. کسانى که دعوت او را پذیرفتند و فرمانش را اطاعت کردندو مسلمان نامیده مى شوند، امتى نیرومند تشکیل دادند و با آیینى نو و پیامى آزادى بخش که عدالت و پاکى و توحید و برادرى، از برجسته ترین شعارهاى آن بود، در مدتى کوتاه، بخشى عظیمى از دنیاى آن روز را مجذوب خویش ساختند. اسلام بر پایه دانش و ایمان و راستى و برادرى استواربود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت پنجم

کودک اندلسی

قسمت پنجم


من مبهوت و حیران و هراسان بودم، فکر مى کردم زندگى خود را پشت این اتاق خود را پشت این اتاق در بسته ترک کرده و جا گذاشته ام و حالا به دنیاى جدیدى وارد شده ام که از توصیف آن ناتوانم و احساس خود را هم نمى توانم ترسیم کنم. لحظات به کندى مى گذشت. پدرم آمد و پیش من نشست. براى اولین بار، با عطوفت و مهربانى دست مرا در دست خودش ‍ گرفت. گرماى محبت را از دستانش حس مى کردم. کمى آرامش یافتم. آهسته و آرام، به نحوى که گویى سخت بیمناک و نگران است،

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی ...قسمت چهارم

کودک اندلسی

 کودک اندلسی

قسمت جهارم

روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر کوچکم خوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد.
روزهاى ((عید فصح)) فرا مى رسید و نشانه هاى جشن و شادى این سو و آن سو و در خانواده هاى مسیحى دیده مى شد.
شب عید اوج چراغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، این شهر زیبا و تاریخى و با عظمت، با خیابان هاى بزرگ و میدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شکوه و نورافشانى و روشنایى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسید. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زیبایى خیره کننده اى بخشیده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت سوم

کودک اندلسی

کودک اندلسی

قسمت سوم

در همان روزهاى پر از تشویش و اندوه که دنیا در نظرم تاریک شده بود، یکى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنیا آورد. آن روز مدرسه تعطیل بود و من در خانه بودم. با یک دنیا خوشحالى دوان دوان پیش پدرم رفتمو تولد برادر کوچکم را به او مژده دادم. گمان مى کردم که خیلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل همیشه هیچ نشانى از خوشحالى در صورتش ندیدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

داستان کودک اندلسی... قسمت دوم

داستان کودک اندلسی

قسمت دوم

پدر و مادرم خیلى به من علاقه داشتند. با اینکه اکنون سال ها از آن دوران مى گذرد ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى کنم. یادم نمى رود که هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسایل مرا آماده مى کرد و با چشمانى گریان و اشگ آلود، اما با اشتیاق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسید و مى بویید. چون مى خواستم خداحافظى کنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى کشید و نمى توانست از من دل بکند و جدا شود. ولى بالاخره در میان اشک و غم و شوق و حسرت، این بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق کودکانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى کرد و چون از پیچ کوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپدید مى شدم، در را مى بست .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت اول

کودک اندلسی

سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع

 کودک اندلسی

قسمت اول


آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن

با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا