کودک اندلسی
قسمت سوم
در همان روزهاى پر از تشویش و اندوه که دنیا در نظرم تاریک شده بود، یکى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنیا آورد. آن روز مدرسه تعطیل بود و من در خانه بودم. با یک دنیا خوشحالى دوان دوان پیش پدرم رفتمو تولد برادر کوچکم را به او مژده دادم. گمان مى کردم که خیلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل همیشه هیچ نشانى از خوشحالى در صورتش ندیدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست. پیش مادرم آمد و تولد نوزاد را تبریک گفت. ساعتىگذشته بود که با حالتى اندوهگین و چهره اى گرفته و غم آلود از جاى خود بلند شد و پیش یک کشیش رفت تا او را براى انجام مراسم مذهبى وغسل تعمید(6) به خانه دعوت کند، تا طى مراسمى ویژه، نخستین مراحل و آداب و اسرار آیین مسیحیت انجام گیرد. تا وقتى پدرم برگردد، من ومادرم خوشحالى را از این نوزاد تازه به یکدیگر ابراز مى کردیم . برق شادى و شوق در عمق نگاه مادر مى درخشید. خوشحالى مادر، مرا هم شاد مىکرد. خوشحال بودم که وقتى دلم بگیرد، بازى با این برادر کوچک، غصه ها را از یادم مى برد. چیزى نگذشته بود که پدرم همراه کشیش آمد. او کهپشت سر کشیش مى آمد، سرش را به زیر انداخته بود و از سر و رویش نشانه هاى غم و یاءس به خوبى آشکار بود. به نظر مى رسید که بااکراه و سختى راه مى آید و شاید از روى اجبار یا رسمى که قبولش ندارد، سراغ کشیش رفته است.
وارد خانه شدند و یکسره به اتاقى که مادرم و نوزاد آنجا بودند رفتند. همین که چشم مادرم به کشیش افتاد، شادى از چهره اش پرید و رنگ گلگون و شادابش تغییر یافت. با حالتى که آمیخته با ترس و نومیدى و اندوه بود، کودک عزیزش را که در آغوش داشت به دست کشیش سپرد و مثل کسى که نخواهد یک صحنه ناراحت کننده و دلخراش را ببیند، چشم هایش را بست، آنگاه رو به پنجره کرد و به حیاط نگاه کرد. این صحنه براى من تازگى داشت. نمى توانستم آن را هضم کنم. دچار حیرتى شگفت شده بودم و آنچه مى دیدم، بیشتر دل مرا به درد مى آورد. آن مراسم و تشریفات خشک و بى روح به پایان رسید و کشیش رفت، اما حالتى از حزن و نگرانى را در خانه ما بر جا گذاشت.
ادامه دارد...