کودک اندلسی
قسمت هشتم
آن شب براى من تولد دوباره اى بود. از فرداى آن شب، نگاهم به همه چیز عوض شد
ساختمان ها و در و دیوار شهر با من حرف مى زدند. هر وقت نگاهم به مسجد با شکوه ((الحمراء)) مى افتاد، یا گلدسته هاى بلند و بى مانند غرناطه را مى دیدم، احساسات درون ىسر تا پایم را فرا مى گرفت و اضطراب و هیجان عجیبى مى یافتم و با شوق فراوان، اما آمیخته به اندوهى عمیق تاریخ گذشته مى برد. هر چه مى گذشت، آگاه تر مى شدم و در هر فرصتى از پدرم درباره گذشته خودمان و تمدن اسلامى مى پرسیدم. حرف هاى پدر، درون مرامشتعل ساخته بود. گاهى بى اختیار، دور مسجد با عظمت الحمراء مى چرخیدم و آن را مخاطب قرار مى دادم و با بغضى که در گلو داشتم و با آهنگى سوزان مى گفتم:
اى مسجد زیباى حمراء، اى یادگار گذشتگان، آیا آنان را که در گذشته، تو را با این آب و رنگ و شکوه و زیبایى پدید آوردند، از یاد برده اى؟
اى حمراء دلپذیر و عزیز! چه بسیار یکتا پرستانى که در فضاى تو، در مبعد نیایش و پیشگاه خدا زانو زده اند و صورت بر خاک نهاده اند! چه ((الله اکبر))هایى که در فضاى تو طنین انداخته است. اینک آنان کجایند و تو در دست چه کسانى؟
اى قصر با شکوه الحمراء! کجایند آن پادشاهان مقتدرى که در محیط و فضاى تو فرمانروایى مى کردند، بر ستون هاى سنگى تو تکیه مى دادند و شکوه خیره کننده حکومتشان را تماشا مى کردند؟ آیا همه آنان را فراموش کرده اى؟
اى مسجد با شکوه مسلمانان ! پس از صداى روح بخش اذان، آیا اینک با صداى ناقوس دلخوشى؟ روزى دانشمندان مسلمان و پیشوایان دینى در فضاى تو حضور داشتند، اینک با کشیشان اسقف ها چه مى کنى و چگونه آنان را تحمل مى کنى؟....
اینگونه با مسجد الحمراء صحبت مى کردم، ناگاه به خودم مى آمدم، ترس بر اندامم مى نشست، بیم داشتم مبادا جاسوسان دیوان تفتیش، حرف هاى پر احساس مرا شنیده باشند و مشکلى برایم پیش آورند. فورى آن منطقه را رها مى کردم و به خانه مى رفتم و به حفظ کردن قرآن و کلمات زبان و درس عربى که از پدرم مخفیانه مى آموختم مشغول مى شدم. گویا هم اکنون خود را در حضور او مى بینم که نشسته ام و برایش از حروف اسپانیولى مى نویسم، او هم در عوض حرفى از حروف عربى را برایم مى نویسد و هر لحظه یاد آورى مى کند که پسرم، حرف ما این است و زبان ما آن است و مراسم و آیین دینى ما چنین و چنان است. پیوسته مرا توصیه مى کرد که زبان عربى را خوب یاد بگیرم و قرآن را زیاد بخوانم و آداب وضو و نماز را به من یاد مى داد و وادارم مى کرد تا در آن اتاق اسرارآمیز، پشت سر او به نماز بایستم و مثل او رکوع و سجود کنم، ولى با این همه، از من واهمه داشت و مى ترسید که مبادا روزى اسرار او را فاش کنم و همه دچار خطر شویم.
گاهى براى اینکه مرا امتحان کند و رازدارى مرا بیازماید، مخفیانه به مادرم مى سپرد تااز من بپرسد که پدرت به تو چه یاد مى دهد؟ من هم انکار مى کردم و مى گفتم: هیچ چیز، او چیزى به من نمى آموزد. باز هم مادرم با اصرار مى گفت: من خبر دارم و مى دانم که تو پیش او چه مى خوانى. در جوابش مى گفتم: هر چه شنیده اى دروغ است، من پیش او چیزى نمى خوانم.
تا مدتى، پیش پدرم زبان اصلى خویش را آموختم و توانستم زبان عربى را بفهمم و با آن حرف بزنم. قرآن و احکام دین را هم یاد گرفتم. آنگاه پدرم مرا پیش یکى از برادران دینى و هم کیش خود برد و مرا به او معرفى کرد. از آن پس من و پدرم و او دور هم جمع مى شدیم و مراسم عبادت و قرآن خوانى به جا مى آوردیم، البته به صورت مخفیانه.