کودک اندلسی
قسمت هفتم
دلم مى خواست پدرم لحظاتى سکوت کند، تا من آنچه را مى شنیدم عمیق تر درک کنم
در صداقت او هیچ تردیدى نداشتم ،اما هضم کردن آن همه ستم و جفا که درباره نیاکان مسلمان ما شده بود، برایم دشوار بود. چه مى شد که خیلى زودتر پدرم این حرف ها را به من مىگفت؟ به نظرم آمد که تا آن موقع خیلى بى خبر و غافل و ساده لوحانه زندگى کردام. چشمم به حقایق تازه اى گشوده مى شد. کم کم داشتم به رازهاى نهفته در حرکات و حالات پدرم پى مى بردم و عمق رنج و اندوهش را در مى یافتم، پرسیدم: چه چیزى سبب شد که مسیحیان بر این کشور مسلط شوند؟ مگر جنگ و تهاجمى پیش آمد؟
علت دشمنى آنان چه بود؟