عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت عمری گذشت و خنده به لبهای مادرم! خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت عمری همیشه قصة نقاشی سعید! مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت...
خدای همیشه حاضرم سلام... چه حس خوبیستـــــ که هستی همیـــــشه ، همه جـــــا و با تمام بدی های من باز این تویے که با تمام غفلت هایم از تمام بودنتـــــ ،باز هم صدایم میکنی.