قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
.
نمازش که تموم شد هنوزپشت به اون نشسته بودم...
.
کتاب شعرش رو برداشت وبایه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
..
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
.
کتاب وگذاشت کنار...بهم نگاه کردوگفت:
.
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه هاسکونت کرد!!!!
.
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
.
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
.
"گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
.
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.
.." دوباره با لبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
.
گفتم:نـــــــه!!!!!
.
گفت:"لبت نه گویدو پیداست می گوید دلت آری...
.
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
.
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
.
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
.
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
.
خداروشکرکه هستی....
.
.
می دونید این زن خوشبخت کی بود؟ .
.
همسر_شهید_بابایی
راوی:همسر شهید بابایی