نمیدانم ...
دستانتان را از پشت بسته بودند یا از رو به رو ... ولی حتما خیلی وقت گذاشتند که یکی یکی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بکشند.
نمیدانم ...
آنها چند نفر بودند که شما ١٧٥ نفر را به دام انداختند.
نمیدانم ...
چه گودال عظیمی حفر کردند تا ١٧٥ سرباز را داخلش بیندازند.
نمیدانم ...
نشسته بودید یا ایستاده،
نمیدانم ...
یکی یکی داخل گودال پرتتان کردند یا گروهی اصلا چه می دانم که در آن روز، شاید هم شب چه آمد بر سر شما.
نمیدانم ...
در آن روزهای زمستانی سال ۶۵ با چه نقشهای غافلگیرتان کردند. نمیدانم ...
آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشمهای معصوم شما نگاه کند و چنین برنامهای برای کشتنتان بریزد.
نمیدانم ...
لحطه های آخر که نمی توانستید دست های هم را بگیرید و خداحافظی کنید، چه حرف هایی بینتان رد و بدل شد. چه قرارهایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخی هایی با هم کردید ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش میکشیدید.
نمیدانم ...
وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری میگفتید ...
حتما به تأسی از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لب هایتان بود. یا شاید هم ساده تر، احتمالا یکی از شما ۱۷۵ نفر فریاد زده: «برادرها ...! وعده ما کربلا ...» و بعد همه با هم فریاد زده اید:
یا حسین ...
حتم دارم ...
دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسین ها لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم ...
وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا میگفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتم دارم ...
وقتی آن گودال بزرگ پر شد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهره های معصوم شما در آن لحظه های پایانی را از خاطره اش محو کند.
حتم دارم ...
اگر آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهره های شما را خوب بخاطر دارد، با جزئیات ...
حتم دارم ...
هنوز هم از شما میترسد؛ حتی با همان دست های بسته.
حتم دارم ...
هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد ...
چشمان نگرانتان از روزی که این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم می کند.
دوست دارم زندگینامه یک یک شما را بخوانم. تعدادتان آنقدر زیاد است که بینتان از هر گروه و دستهای وجود داشته باشد؛ از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچه دار.
فقط با خودم آرزو میکنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشتتان علامت پیروزی نشان می دادید.
راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را میزند. برای تکاوران سخت است که دستانشان را مقابل دشمن بگیرند که طناب پیچش کنند. بارها شنیدهایم که غواص ها از آماده ترین نیروهای رزمی هستند. بازوان و سینه های ستبر شما از همین لباس های چسبیده غواصی پیداست. بعثی ها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران میکردند و خلاص.
غرور شما اما زیر آن خاک ها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما ...
برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خوردهایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکنیم ...
غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربدههای توخالی این و آن نلرزد. شما با دستهای بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد ...
شما هم دعا کنید برایمان. دعای شما ۱۷۵ نفر برگشت نمی خورد؛ این را هم مطمئنم ...
وب خوبی دارید.
موفق باشید.