گویند:
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن ر ا گره
زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
مولانا
"گـره گـشـای"
ـــــــــــــــــــــــــ
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم وان عسل، با آب میمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشودهای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود
**
"هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است"
**
تو بسی زاندیشه برتر بودهای هر چه فرمان است، خود فرمودهای
**
"زان بتاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را"
**
"تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند"
**
گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
ـــــــــــــــــــــــــــ
باسلام وتحیت وباقبولی طاعات وعبادات،
این مثنوی شاعره نادره،اخترچرخ ادب،"پروین اعتصامی"،واقعا سرشارازنکته های ناب
وامیدبخش است؛ و
رهبرعزیزبارها آن رادرمناسبت های گوناگون- ازجمله درجریان عمل جراحی سال
گذشته ودردیدارباجانبازان-قرائت کردند.
.
یادآوری بجایی بود . .
موفق باشید