بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیوگرافی» ثبت شده است

شیخ رجبعلی خیاط...قسمت چهارم

** بسم الله الرحمن الرحیم**
شیخ رجبعلی خیاط...قسمت چهارم

*کار:
خیاطی یکی از شغلهای پسندیده در اسلام است.لقمان حکیم این شغل را برای خود انتخاب کرده بود.(1)
در حدیث است که پیامبر خدا (ع) فرمود:«عمل الابرار من الرجال الخیاطه، و عمل الابرار من النساءالغزل؛ کار مردان نیک خیاطی است و کار زنان نیک ریسندگی.»
جناب شیخ برای اداره زندگی خود ، این شغل را انتخاب کردو ازین رو به« شیخ رجبعلی خیاط »معروف شد.جالب است بدانیم که خانه ساده و محقر شیخ ، با خصوصیاتی که پیشتر بیان شد، کارگاه خیاطی او نیز بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

شیخ رجبعلی خیاط...قسمت سوم

شیخ رجبعلی خیاط

**بسم الله الرحمن الرحیم**

شیخ رجبعلی خیاط...قسمت سوم

غذای شیخ:

جناب شیخ دنبال غذای لذیذ نبود،بیشتر وقتها از غذای ساده، مثل : سیب زمینی و فرنی استفاده میکرد.سر سفره، رو به قبله و دو زانو می نشست و بطور خمیده غذا می خود، و گاهی هم بشقاب را بدست می گرفت همیشه غذا را با اشتهای کامل می خورد، و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب یکی از دوستان که دستش می رسید می گذاشت. هنگام خوردن غذا حرف نمی زد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت می کردند.اگر کسی او را به مهمانی دعوت می کرد با توجه ، قبول یا رد می کرد، با این حال بیشتر وقتها دعوت دوستان را رد نمی کرد.
از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تاثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونیهای روحی را ناشی از غذا می دانست.یکبار که با قطار در راه مشهد می رفت، احساس کوری باطن کرد، متوسل شد، پس از مدتی به او فهماندند که : این تاریکی در نتیجه استفاده از چای قطار است.
ادامه دارد...

برگرفته شده از کتاب« کیمیای محبت» اثر (محمد محمدی ری شهری)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

عبد صالح شیخ رجبعلی خیاط ...قسمت دوم

شیخ رجبعلی خیاط

**بسم الله الرحمن الرحیم**

عبد صالح شیخ رجبعلی خیاط ...قسمت دوم

خانه شیخ
خانه خشتی و ساده شیخ که از پدرش به ارث برده بود در خیابان مولوی کوچه سیاهها(شهید منتظری) قرار داشت.وی تا پایان عمر در همین خانه محقر زیست.
فرزندش می گوید: هر وقت باران می امد ،باران از سقف منزل ما به کف اتاق میریخت، روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیتهای کشوری به خانه ما آمده بودند، ما لگن و کاسه زیر چکه های باران گذاشته بودیم.او وضع زندگی ما را دید ،رفت و دو قطعه زمین خرید و انها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریده ام و دیگری را برای خودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا