**بسم الله الرحمن الرحیم**
عبد صالح شیخ رجبعلی خیاط ...قسمت دوم
خانه شیخ
خانه خشتی و ساده شیخ که از پدرش به ارث برده بود در خیابان مولوی کوچه سیاهها(شهید منتظری) قرار داشت.وی تا پایان عمر در همین خانه محقر زیست.
فرزندش می گوید: هر وقت باران می امد ،باران از سقف منزل ما به کف اتاق میریخت، روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیتهای کشوری به خانه ما آمده بودند، ما لگن و کاسه زیر چکه های باران گذاشته بودیم.او وضع زندگی ما را دید ،رفت و دو قطعه زمین خرید و انها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریده ام و دیگری را برای خودم.
پدم گفت: « انچه داریم برای ما کافیست.»
یکی دیگر از فرزندان شیخ می کوید: من وقتی وضع زندگیم بهتر شد به پدرم گفتم :اقا جان من 4 تومان دارم و این خانه که خشتیست 16 تومان می خرند، اجازه دهید در شهباز خانه ای نو بخریم .شیخ فرمود: « هر وقت خواستی برو برای خود بخر برای من همینجا خوب است.»
لباس شیخ:
لباس شیخ بسیار ساده و تمیز بود نوع لباسی که او میپوشید چیزی شبیه لباده روحانیون بر تن میکردو عرقچین بر سر میگذاشت و عبا بر دوش میگرفت.نکته قابل توجه این بود که او حتی در لباس پوشیدن هم قصد قربت داشت.تنها یکبار که برای خوشایند دیگران عبا بر دوش گرفت، در عالم معنا او را مورد عتاب قرار داند. جناب شیخ خود این داستان را چنین تعریف میکند:
« نفس اعجوبه است، شبی دیدم حجاب(منظور حجاب نفس و تاریکی باطنیست ) دارم و طبق معمول نمیتوانم حضور پیدا کنم ، ریشه یابی کردم، با تقاضای عاجزانه متوجه شدم که عصر روز گذشته که یکی از اشراف تهران به دیدنم امده بود گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشایند او هنگام نماز عبای خود را بدوش انداختم...»
ادامه دارد....
(ومن الله توفیق)