بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۵۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

کودک اندلسی...قسمت پنجم

کودک اندلسی

قسمت پنجم


من مبهوت و حیران و هراسان بودم، فکر مى کردم زندگى خود را پشت این اتاق خود را پشت این اتاق در بسته ترک کرده و جا گذاشته ام و حالا به دنیاى جدیدى وارد شده ام که از توصیف آن ناتوانم و احساس خود را هم نمى توانم ترسیم کنم. لحظات به کندى مى گذشت. پدرم آمد و پیش من نشست. براى اولین بار، با عطوفت و مهربانى دست مرا در دست خودش ‍ گرفت. گرماى محبت را از دستانش حس مى کردم. کمى آرامش یافتم. آهسته و آرام، به نحوى که گویى سخت بیمناک و نگران است،

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

ابراهیم ع در اتش

ابراهیم ع در اتش

وقتى که نمرود حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در آتش انداخت، ملائکه آسمان ها به گریه در آمدند، جبرئیل عرض کرد خدایا! در روى زمین یک نفر تو را پرستش مى کرد و حالا دشمن بر او مسلط شده، خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و یارى مى کنم، ملائکه عرض کردند، پروردگارا پس اذن بده ما به یارى او بشتابیم، از طرف حضرت حق خطاب شد بروید، اگر اذن داد او را یارى کنید. ملکى که موکل آب بود آمد، ملائکه اى که موکل باد و خاک و آتش بودند آمدند ،گفتند:اى ابراهیم اجازه بده تو را نجات دهیم و دشمنان تو را هلاک کنیم، حضرت ابراهیم اجازه نداد.
جبرئیل آمد گفت: اى ابراهیم آیا حاجتى دارى.
حضرت ابراهیم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم.
جبرئیل گفت: به آن کس که دارى بگو.
حضرت ابراهیم فرمود: حسبى من سؤالى علمه بحالى.

ما کار خود بیار گرامى گذاردیم
گر زنده سازد یا بکشد راءى راءى اوست
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
از حضرت کریم تمنا چه حاجت است
فرمود او خودش از حال من مطلع است غافل نیست
افوض امرى الى الله ان الله بصیربالعباد
خطاب شد اى آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شو .

این نتیجه توکل بر خداست و لا غیر .اینکه انسان در همه حال فقط و فقط خدا رو ببینه و از رب العالمین یاری بخواد .

ایا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

هفتاد سال ، هفت روز یک نان

هفتاد سال عبادت
هفتاد سال عبادت ، هفت روز یک نان
گویند عابدى هفتاد سال خدا را عبادت کرد. شبى در عبادتگاه خود مشغول راز و نیاز بود. زنى آمده درخواست کرد او را اجازه دهد شب را در آنجا بسر برد تا از سرما محفوظ بماند. عابد امتناع ورزید. زن اصرار نمود باز نپذیرفت ، ماءیوس شده برگشت . در این هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دلفریب او افتاد هر چه خواست خود را نگه دارد ممکن نشد از معبد بیرون آمده او را برگردانید داستان گرفتار شدن خود را شرح داد. هفت شبانه روز با او بسر برد. شبى به یاد عبادتها و مناجاتهاى چندین ساله افتاد بسیار افسرده گردید به اندازه اى اشک ریخت که از حال رفته بیهوش شد. زن وقتى ناراحتى عابد را مشاهده کرد همین که به هوش آمد گفت تو خداى را با غیر من معصیت نکرده اى اگر با او از در توبه درآئى شاید قبول کند. مرا نیز یادآورى کن .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی ...قسمت چهارم

کودک اندلسی

 کودک اندلسی

قسمت جهارم

روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر کوچکم خوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد.
روزهاى ((عید فصح)) فرا مى رسید و نشانه هاى جشن و شادى این سو و آن سو و در خانواده هاى مسیحى دیده مى شد.
شب عید اوج چراغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، این شهر زیبا و تاریخى و با عظمت، با خیابان هاى بزرگ و میدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شکوه و نورافشانى و روشنایى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسید. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زیبایى خیره کننده اى بخشیده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت سوم

کودک اندلسی

کودک اندلسی

قسمت سوم

در همان روزهاى پر از تشویش و اندوه که دنیا در نظرم تاریک شده بود، یکى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنیا آورد. آن روز مدرسه تعطیل بود و من در خانه بودم. با یک دنیا خوشحالى دوان دوان پیش پدرم رفتمو تولد برادر کوچکم را به او مژده دادم. گمان مى کردم که خیلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل همیشه هیچ نشانى از خوشحالى در صورتش ندیدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

داستان کودک اندلسی... قسمت دوم

داستان کودک اندلسی

قسمت دوم

پدر و مادرم خیلى به من علاقه داشتند. با اینکه اکنون سال ها از آن دوران مى گذرد ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى کنم. یادم نمى رود که هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسایل مرا آماده مى کرد و با چشمانى گریان و اشگ آلود، اما با اشتیاق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسید و مى بویید. چون مى خواستم خداحافظى کنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى کشید و نمى توانست از من دل بکند و جدا شود. ولى بالاخره در میان اشک و غم و شوق و حسرت، این بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق کودکانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى کرد و چون از پیچ کوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپدید مى شدم، در را مى بست .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت اول

کودک اندلسی

سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع

 کودک اندلسی

قسمت اول


آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن

با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا