بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۵۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

ترس و مرگ

روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد

مار گفت:انسان ها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم.

اما زنبور قبول نکرد.

مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت:

آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی

خوابیده بود ِ

مار رو به زنبور کرد و گفت من او را می گزم و مخفی

می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.

مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.

چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و

شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد

مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد چندی بهبودی یافت

اینبار که باز چوپان در همان حالت بود

مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند

اینبار زنبور نیش می زد و مار خودنمایی می کرد

اینچونین شد

چوپان از خواب پرید

و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت

و به خاطر وحشت از مار

دیگر زهر را تخلیه نکرد وضمادی هم استفاده نکرد

چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد...

برخی بیماری ها و کارها نیز همینگونه هستند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

دانه های گندم...طلا

گویند:
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن ر ا گره

زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

مولانا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

نابغه!!!

 ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد
گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید

سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم
ادیسون ساعتها گریست

ودر خاطراتش نوشت :
توماس آلوا ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

قهربودیم ،درحال نمازخوندن بود...

قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
.
نمازش که تموم شد هنوزپشت به اون نشسته بودم...
.
کتاب شعرش رو برداشت وبایه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
..
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
.
کتاب وگذاشت کنار...بهم نگاه کردوگفت:
.
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه هاسکونت کرد!!!!
.
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
.
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
.
"گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
.
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.
.." دوباره با لبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
.
گفتم:نـــــــه!!!!!
.
گفت:"لبت نه گویدو پیداست می گوید دلت آری...
.
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
.
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
.
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
.
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
.
خداروشکرکه هستی....
.
.
 می دونید این زن خوشبخت کی بود؟ .
.
همسر_شهید_بابایی


 راوی:همسر شهید بابایی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ “ ﺧﻮﺩ ” ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ

ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﻻﻧﺎ،

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ
ﺑﭙﺮﺩ ﻧﺸﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﺪ .
ﺍﻭ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ .
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ
ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶ
ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ . ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ
ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ
ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪ .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱ
ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪ
ﮔﻔﺖ :
ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ
ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ .
ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ .
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎ
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ
ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ “ ﺧﻮﺩ ” ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ
ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ
ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭﺧﻮﻥ “ ﺧﻮﺩ ” ﻣﺮﺩﺍﻥ. کنند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

دیدار ابن سینا و شیخ ابوالحسن

دیدار ابن سینا و شیخ ابوالحسن


ابوعلی سینا بسیار مشتاق دیدار شیخ خرقانی بود و بر اثر این اشتیاق به خرقان رفت. شیخ در خانه نبود. ابوعلی از همسر بدخو و بد زبان شیخ پرسید که او کجاست؟ زن هم دشنام هایی نثار شیخ ابوالحسن کرد و گفت: به کوه رفته تا هیزم بیاورد. ابن سینا هم در جهت کوه و مسیر شیخ به راه افتاد. از دور مردی را دید که پشته ای هیزم بر شیری بار کرده و می آورد.
چشم ابوالحسن که بر ابن سینا افتاد، بی هیچ پرسشی گفت: تا بار چنان گرگی را تحمل نکنی، این شیر بار تو را برنخواهد داشت.
نقل است که دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی باعث دگرگونی احوال و افکار ابن سینا شد و او از عالم فلسفه به قلمرو عرفان روی آورد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کشتی مسافران

آموزگار سر کلاس گفت:


"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند. امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!

 کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن!  روی عرشه زن و شوهری بودند . هراسان به سوی قایق نجات دویدند

امّا وقتی رسیدند، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات

پرید. زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند! کشتی در حال فرو رفتن بود  زن، در حالی که سعی می‌کرد، در میان غرّش امواج دریا،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

تازه فهمیدم که بازی های کودکی حکمت داشت

تازه فهمیدم که بازی های کودکی حکمت داشت:

زوووو:تمرین روزهای نفس گیر زندگی

آلاکلنگ:دیدن بالا و پایین دنیا

سرسره:تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن

هفت سنگ:تمرین نشانه گرفتن به هدف

وسطی:تمرین همیشه در وسط میدان بودن

گل یا پوچ:دقت در انتخاب

خاله بازی: آیین مهمانداری

آسیا بچرخ : حمایت از همدیگر و متحد شدن

یه قول دو قل : مشکلات اگر مانند سنگ سخت باشد یکی یکی از پس آن برمی آییم،

یادش بخیر، اون روزا.....
یاد گرفتن زندگی چه ساده بود......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کار باران...

کار باران

گنجشک از باران پرسید: کار تو چیست؟
باران با لطافت جواب داد: تلنگر زدن به انسانهایی که آسمان خدا را از یاد برده اند.
.
.
.
.
.

گاهی باید کرکره زندگی را پایین بکشیم و با خود خلوت کنیم و به پیرامونمان با دقت بیشتری نگاه کنیم...
شاید چیزهایی را از یاد برده باشیم.
سنت آگوستین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت.
هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید.
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا