کودک اندلسی

 کودک اندلسی

قسمت جهارم

روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر کوچکم خوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد.
روزهاى ((عید فصح)) فرا مى رسید و نشانه هاى جشن و شادى این سو و آن سو و در خانواده هاى مسیحى دیده مى شد.
شب عید اوج چراغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، این شهر زیبا و تاریخى و با عظمت، با خیابان هاى بزرگ و میدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شکوه و نورافشانى و روشنایى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسید. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زیبایى خیره کننده اى بخشیده بود.