کودک اندلسی

قسمت پنجم


من مبهوت و حیران و هراسان بودم، فکر مى کردم زندگى خود را پشت این اتاق خود را پشت این اتاق در بسته ترک کرده و جا گذاشته ام و حالا به دنیاى جدیدى وارد شده ام که از توصیف آن ناتوانم و احساس خود را هم نمى توانم ترسیم کنم. لحظات به کندى مى گذشت. پدرم آمد و پیش من نشست. براى اولین بار، با عطوفت و مهربانى دست مرا در دست خودش ‍ گرفت. گرماى محبت را از دستانش حس مى کردم. کمى آرامش یافتم. آهسته و آرام، به نحوى که گویى سخت بیمناک و نگران است، گفت:

- فرزند عزیزم، تو ثمره زندگى و امید آینده منى. اکنون ده سال از عمر تو مى گذرد. حالا براى خودت مردى شده اى. اینکه در این وقت شب و پنهانى تو را به این اتاق آوردم، مى خواهم اسرارى را با تو در میان بگذارم، اسرارى که مدت هاست در دل من است و منتظر فرصتى مناسب بودم تا تو را از آن آگاه کنم. شاید خودت هم در این اواخر، احساس کرده و پى برده باشى که در آن سوى سطح ظاهر زندگى ما چیزهاى دیگرى هم نهفته است و دوست داشته اى که از آنها سر درآورى، اما نمى دانم مى توانى این اسرار نهان را در دل خوئ نگه دارى و آنچه رامى گویم حتى از مادر و خویشاوندان و دوستانت و به طور کلى از همه مردم بپوشانى؟ همین قدر بدان که اگر پیش کسى حتى اشاره اى به این اسرار کنى، جان پدرت به خطر خواهد افتاد و این جلادان خون آشام و بى رحم که در ((دیوان تفتیش)) و اداره آگاهى هستند سراغ من خواهند آمد و مرا خواهند کشت.
همین که نام دیوان تفتیش به گوشم خورد، بدنم به لرزه در آمد و وحشت سراپاى مرا فرا گرفت.

گرچه آن روزها من کودکى بیش نبودم و از جریان هاى سیاسى و فرقه اى چیزى نمى فهمیدم، اما این قدر مى دانستم که دیوان تفتیش، دستگاه اطلاعاتى و امنیتى خطرناک و بى رحمى است که افرادى را دستگیر مى کند و آنان را به جرم داشتن افکار و اعتقادات دیگرى مکه بر خلاف عقاید مسیحیت است. مى کشد. حالتى وحشت آور میان مردم وجود داشت. بسیارى از روزها وقتى به مدرسه مى رفتم، سر راهم شکارهاى دیوان تفتیش را با چشم خویش مى دیدن، مردانى را که از طرف همان اداره دستگیر شده و به دار آویخته بودند، یا زن هایى را مى دیدم که هر یک از آنان را از موهاى سرشان آویخته اند و میان زمین و هوا معلق مانده اند و شکم هاى آنها دریده شده و مرده اند،
یا گاهى صحنه هایى مى دیدم که کسى را زنده زنده در شعله هاى آتش فرو مى بردند و شکنجه اش مى دادند و ناله هاى آتش او بلند بود و کسى هم نبود بپرسد که گناه او چیست؟ یا کسى جراءت نداشت براى نجات او اقدامى کند، چون خودش هم متهم مى شد و تحت تعقیب و آزارقرار مى گرفت و گاهى هم خطر جانى برایش ‍ داشت.
نام دیوان تفتیش، مرا سخت هراسان کرد. حیرت زده و ساکت مانده بودم. پدرم گفت: چرا ساکتى؟ چرا جواب سؤالم را نمى دهى؟ آیا مى توانى اسرارى را که مى خواهم به تو بگویم براى همیشه پیش خود نگاه دارى و براى هیچ کس فاش نکنى؟ قول مى دهى آنچه مى گویم به کسى نگویى؟ گفتم: آرى، قول مى دهم. گفت: این سخنان را حتى از مادر و نزدیک ترین خویشاوندان خود هم باید بپوشانى، مى دانى؟
گفتم: آرى، به چشم، اطاعت مى کنم، قول مى دهم. گفت: عزیزم، نزدیکتر بیا تا کلمات مرا خوب بشنوى، نمى توانم صداى خود را بلند کنم، راستش ‍ مى ترسم دیوارها هم گوش داشته باشند و سخنان مرا به اداره تفتیش خبر دهند، آنگاه مرا هم مثل همکیشان دیگرم زنده زنده بسوزانند.
نزدیک تر نشستم و گفتم: پدر جان، هر چه بگویى گوش مى دهم، قول مى دهم که به هیچ کس در این باره چیزى نگویم.
آنگاه پدرم به کتابى که در تاقچه اتاق بود اشاره کرد و گفت:

فرزند عزیزم، مى خواهم درباره این کتاب برایت توضیح دهم، کتاب خدا.
گفتم: همان کتاب مقدس که مسیح پسر خدا آورده است؟
پدرم که از حرف من ناراحت شده بود، گفت: نه، نه، این کتاب ((قرآن)) است، کتاب آسمانى اسلام، قرآنى که کلام خداوند است ، خدایى که یگانه و بى همتاست، نه فرزند دارد و نه فرزند کسى است و نه شریکى دارد و نه به صلیب کشیده شده است.
من که تا دیده و شنیده بودم، انجیل بود و عیساى مسیح و صلیب مقدس، این حرف ها برایم تازگى داشت. پدرم ادامه داد: خداوند یکتا، پیام خود را به برترین آفریده خود که سرور همه پیامبران الهى است، یعنى حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) در طول 23 سال پیامبرى او نازل کرد. مجموعه آن کلمات خدایى که به صورت سوره ها و آیه هاى کوتاه و بلند است، به نام ((قرآن)) گردآورى شده است، کتابى است بدون کم ترین تحریف و کم و کاستى. در واقع کتاب مقدس، همین ((قرآن)) است که یادگار پیامبر اسلام و معجزه جاوید و دست نخورده اوست. سال هاست که این کتاب در این سرزمین، غریب مانده و از یادها رفته است.....
پدرم بلند و از پنجره، فضاى تاریک بیرون را نگاه کرد، دوباره برگشت و پیش من نشست تا حرف هایش را ادامه دهد.
ادامه دارد...