روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، "گفتیم رهگذر است ! " ماند!
گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ،
 باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن امیدمان"
گفتیم : مهمان بدقدمیست ! دو سه روز دیگر میرود ...
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان .
حال اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" میدهد .
تمام امیدها را بلعید و بجایش "حسرت" در دلها انبار کرد .
پیرترها هنوز به یاد دارند :
 " روزی که اندوه آمد ، "جهل" نگهبان دروازه روستا بود ....