یاد دارم در غروبی سرد سرد،
میگذشت از کوچه ای یک دوره گرد،
داد میزد:
کهنه قالی میخرم،
دست دوم جنس عالی میخرم،
کاسه و ظرف سفالی میخرم،
گر نداری کوزه خالی میخرم،
اشک در چشمان مردی حلقه بست،
عاقبت آهی کشید بغضش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود،
اتفاقا" همسرش هم روزه بود،
دخترش بی روسری بیرون دوید،
گفت آقا سفره خالی میخرید؟

سفره های خالی یادتان نرود.

خدای متعال فرمود:
ای احمد، محبت من در محبت فقراست
به آنها نزدیک شو و همنشین آنها باش