بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جواد محدثی» ثبت شده است

کودک اندلسی...قسمت هشتم

کودک اندلسی

قسمت هشتم

آن شب براى من تولد دوباره اى بود. از فرداى آن شب، نگاهم به همه چیز عوض شد

ساختمان ها و در و دیوار شهر با من حرف مى زدند. هر وقت نگاهم به مسجد با شکوه ((الحمراء)) مى افتاد، یا گلدسته هاى بلند و بى مانند غرناطه را مى دیدم، احساسات درون ىسر تا پایم را فرا مى گرفت و اضطراب و هیجان عجیبى مى یافتم و با شوق فراوان، اما آمیخته به اندوهى عمیق تاریخ گذشته مى برد. هر چه مى گذشت، آگاه تر مى شدم و در هر فرصتى از پدرم درباره گذشته خودمان و تمدن اسلامى مى پرسیدم. حرف هاى پدر، درون مرامشتعل ساخته بود. گاهى بى اختیار، دور مسجد با عظمت الحمراء مى چرخیدم و آن را مخاطب قرار مى دادم و با بغضى که در گلو داشتم و با آهنگى سوزان مى گفتم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی... قسمت ششم

کودک اندلسی

قسمت ششم

مثل کسى که به یک ((گزارش ویژه)) گوش مى دهد و ناگفته هایى از یک حادثه را مى شنود

در حالتى بین تعجب وناباورى بودم. حرف هاى پدرم برایم خوب مفهوم نبود.

از این سخنان، حیرت زده بودم. پدرم که دوست داشت هرچه واضح تر، اوراق این کتاب غبار گرفته را برایم ورق بزند و تصاویر این گزارش محرمانه را برایم شرح دهد، ادامه داد: اسلام ،کامل ترین ادیان و آخرین دین الهى است که به وسیله حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) براى هدایت بشر به سعادت ابدى آمده است.
حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) عرب زبان بود و در مکه به پیامبرى مبعوث شد، اما دعوتش جهانى و دینش همیشگى بود و همه انسانهارا از هر رنگ و نژاد و قومیت مخاطب قرار داده بود و روى خطابش با فطرت انسانها بود. کسانى که دعوت او را پذیرفتند و فرمانش را اطاعت کردندو مسلمان نامیده مى شوند، امتى نیرومند تشکیل دادند و با آیینى نو و پیامى آزادى بخش که عدالت و پاکى و توحید و برادرى، از برجسته ترین شعارهاى آن بود، در مدتى کوتاه، بخشى عظیمى از دنیاى آن روز را مجذوب خویش ساختند. اسلام بر پایه دانش و ایمان و راستى و برادرى استواربود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی ...قسمت چهارم

کودک اندلسی

 کودک اندلسی

قسمت جهارم

روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر کوچکم خوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد.
روزهاى ((عید فصح)) فرا مى رسید و نشانه هاى جشن و شادى این سو و آن سو و در خانواده هاى مسیحى دیده مى شد.
شب عید اوج چراغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، این شهر زیبا و تاریخى و با عظمت، با خیابان هاى بزرگ و میدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شکوه و نورافشانى و روشنایى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسید. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زیبایى خیره کننده اى بخشیده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

کودک اندلسی...قسمت سوم

کودک اندلسی

کودک اندلسی

قسمت سوم

در همان روزهاى پر از تشویش و اندوه که دنیا در نظرم تاریک شده بود، یکى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنیا آورد. آن روز مدرسه تعطیل بود و من در خانه بودم. با یک دنیا خوشحالى دوان دوان پیش پدرم رفتمو تولد برادر کوچکم را به او مژده دادم. گمان مى کردم که خیلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل همیشه هیچ نشانى از خوشحالى در صورتش ندیدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

داستان کودک اندلسی... قسمت دوم

داستان کودک اندلسی

قسمت دوم

پدر و مادرم خیلى به من علاقه داشتند. با اینکه اکنون سال ها از آن دوران مى گذرد ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى کنم. یادم نمى رود که هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسایل مرا آماده مى کرد و با چشمانى گریان و اشگ آلود، اما با اشتیاق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسید و مى بویید. چون مى خواستم خداحافظى کنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى کشید و نمى توانست از من دل بکند و جدا شود. ولى بالاخره در میان اشک و غم و شوق و حسرت، این بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق کودکانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى کرد و چون از پیچ کوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپدید مى شدم، در را مى بست .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا