بار الها از کوی تو بیرون نشود پای خیالم

منم گنجشکِ مفتِ سنگ‌هایِ بر زمین مانده

شعرخوانی «اسما سوری» در شب میلاد کریم اهل بیت در نزد رهبر انقلاب

منم گنجشکِ مفتِ سنگ‌هایِ بر زمین مانده

هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده

دعایی بی‌اجابت کنج سقف خانه کز کرده

که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده

من آن انگور... نه من غوره‌ای مستی‌نفهمیده

که با او حسرت دستان گرم خوشه‌چین مانده

رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان

دهانش پر شده از پرسشی که بی‌نگین مانده

منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ-

رضاخانی تمام عمر را خانه نشین مانده!

تو اما وعده باران بعد از یأس‌ها هستی

که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده

خانم اسما سوری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

عازم یک سفرم

عازم یک سفرم؛ سفری دور به جایی نزدیک،

سفری از خود من تا به خودم!

مدتی ست نگاهم به تماشای خداست وامیدم به خداوندی اوست..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

ولادت با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی مبارک باد.

ولادت با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام برشیعیان مبارک.

عجب دردانه ایست حسن...
که خالقش همه ساله
دو هفته قبل از میلاد و
دو هفته بعد از میلادش
سراسر هستی را میهمان میکند.
صدای قدم هایش می آید...

اول امام زاده عالم شما شدی
شیرینی تمامی اهل کسا شدی

زیباترین ترانه مادر بدون شک
آقا فقط شما حسن مجتبی شدی

ای جلوه ای ز نور خداوند عالمین
آقا ترین کریم، تو بعد از خدا شدی

یک روز با جزامی روز دگر فقیر
اصلا شما برای گداها سوا شدی

صلحت زمینه ساز قیام برادرت
پایه گذار فتح، تو در ابتدا شدی

پلکی به هم زنی دل سنگ آب می شود
بر قلب زنگ خورده ما کیمیا شدی

گویا که جنس ماتمتان فرق می کند
حتما برای مادرت آقا عصا شدی

می بینم آن دمی که شما نیز صاحب
یک صحن باشکوه شبیه رضا ع شدی

بی بهره از فروغ ولایت تو یا حسن
مشمول این حدیث پیمبر نمی شود
فرمود دیده ای که کند گریه بر حسن
آن دیده کور وارد محشر نمی شود

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

شیخ عباس قمی پدر بی سوادی داشت که ...

شیخ عباس قمی پدر بی سوادی داشت که همیشه پای منبر شخصی می رفت و مسئله گوش میداد.روزی آن

مسئله گو در حال خواندن کتابی بود که خود شیخ عباس نوشته بود،این کتاب اولین کتاب ایشان بود و پدر ایشان

نمی دانست که نویسنده این کتاب پسر خودش است

هنگامی که شیخ عباس وارد مسجد شد سمت پدرش رفت و خواست در گوش ایشان چیزی بگوید که ناگهان

پدر عصبانی شد و با صدای بلند گفت :

بنشین و به حرف های ایشان گوش بده ببین چه میگوید

بفهم!

حاج عباس هم آهسته پاسخ داد:

آقا جان دعا کن بفهمم

دیگر نگفت که نویسنده ی این کتاب خود من هستم و تند به پدر نگاه نکرد یا نرفت به مادرش بگوید که پدرم

آبرویم را برد و...شاید تمامی برکاتی که به شیخ عباس قمی رسید به خاطر همین احترامی بود که به پدر کرد و

شاید به همین خاطر است که الان هم پرونده ی عملش باز است و هرچه از مفاتیح و دیگر کتابهایش بخوانیم او

در پاداشش شریک است

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

فاصله

ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﻮﮎ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺷﮑﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ . . .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺗﻨﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ،

ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﺷﮑﻨﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻭﻧﺎﺯﮎ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ . . .❗️

ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺿﺨﯿﻢ ﺗﺮ ﻭ ﻗﻮﯾﺘﺮ .

ﺣﺎﻝ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ .

ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ " ﺧﺪﺍﺳﺖ " ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ،ﻋﺎﺟﺰﺗﺮ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ . . .

ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ " ﺧﺪﺍ" ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﺗﺮﯾﻢ.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

خالی ازاتفاق رسیدن

سلام دوستان این شعر بسیار زیبا رو ادمین وب «مهرجان» در نظرات یکی از پستهای بنده قرار داده بودند.چون خودم خیلی خوشم اومد به عنوان پست میزارم تا شما دوستان هم بی بهره نمونید.
تهران...هوای سُربی آذر... ولیِّ عصر
دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیِّ عصر
سرسام بنزها و صدای نوارها
شب‌های بی‌چراغ و مکدّر ولیِّ عصر
خاموش در بنفش مِه و آسمان‌خراش
در برزخی سیاهْ شناور، ولیِّ عصر
پنهان در ازدحام کلاغان بی‌اثر
زیر چنارهای تناور، ولیِّ عصر
خالی از اتفاقِ رسیدن، تمام روز
تاریک و سرد و دلهره‌آور، ولیِّ عصر
با لنزهای آینه ای پرسه می‌زنند
ارواح نیمه‌جان زنان در ولیِّ عصر
مانند یک جذامی از خود بریده است
در های و هوی آهن و مرمر، ولیِّ عصر
یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین
تو نیستی چه می‌گذرد در ولیِّ عصر؟


خانم مریم سقلاطونی
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنده خدا

ترس و مرگ

روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد

مار گفت:انسان ها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم.

اما زنبور قبول نکرد.

مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت:

آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی

خوابیده بود ِ

مار رو به زنبور کرد و گفت من او را می گزم و مخفی

می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.

مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.

چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و

شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد

مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد چندی بهبودی یافت

اینبار که باز چوپان در همان حالت بود

مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند

اینبار زنبور نیش می زد و مار خودنمایی می کرد

اینچونین شد

چوپان از خواب پرید

و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت

و به خاطر وحشت از مار

دیگر زهر را تخلیه نکرد وضمادی هم استفاده نکرد

چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد...

برخی بیماری ها و کارها نیز همینگونه هستند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

دست در دست تو...

خداوندا؛ دقیق یادم نیست آخرین بار؛ کی خود را پیدا کردم؛ اما خوب یادم هست؛ هر گاه که گم شدم؛ دستم در

دست تو نبود ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

ای که راحت میتوانی از زلیخا بگذری

ای که راحت میتوانی از زلیخا بگذری

میشود از زشتی ما نیز زیبا بگذری؟

یوسف از جرم برادرهای دل سنگش گذشت

تو نمیخواهی خدای یوسف، از ما بگذری؟

قهر حق توست اما عفو شأن رحمت است

حال خود دانی که باید بگذری یا نگذری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا

پیش چشمم عشق بازی با رفیقانم نکن

ارباب یه چیزی بگم؟؟
.
.
.
پیش چشمم عشق بازی با رفیقانم نکن

کربلایم که نبردی لااقل خارم نکن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنده خدا